غزل
غزل مه جبین
به مرگم می کشانی غم نبینی
تو در شب هم چو روزت مه جبینی
دلم دیوانه شد ز آن دم تو را دید
چرا ای بی وفا با من چنینی ؟
تو که با دیگران خوش می نشینی
چه کردم من چنین بر راه کینی ؟
لبت چون برگ گل رویت چو ماهست
چه گویم من که مه در آستینی
گلستان از تو می گردد فنا را
تو حوری ؟ یا بتی ؟ یا یاسمینی ؟
نه ترکی نی که هندو پس چه هستی ؟
پریشان گشته ام بس عنبرینی
شنیدم من رقیب زار دارم !
خدا را من ببین او را نبینی
بسی منصور از آن عشقت خرابست
به دل گفتم تو حق داری غمینی